دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11956
تعداد نوشته ها : 9
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

مقصد:خدا

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ٬ لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهان كرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ كيست كه با ما سفر كند ؟ كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟ كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ٬ كسي كم مي شد . قطار مي گذشت و سبك مي شد . زيرا سبكي قانون راه خداست .
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافراني كه پياده شدند ٬ بهشتي شدند . اما اندكي ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن كه مرا مي خواهد ٬در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاري بود و نه مسافري.

 

 

فرشته تصميمش را گرفته بود پيش خدا رفت وگفت:
خدايا مي خواهم زمين را از نزديك ببينم. اجازه مي خواهم و مهلتي كوتاه. دلم بي تاب تجربه اي زميني است
خدا درخواست فرشته را پذيرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هايم را اينجا مي سپارم اين بال ها در زمين چندان به كارم نمي آيد
خداوند بال هاي فرشته را بر روي پشته اي از بال هاي ديگر گذاشت و گفت: بال هايت را به امانت نگه مي دارم اما بترس كه زمين اسيرت نكند زيرا كه خاك زمينم دامنگير است.
فرشته گفت: باز مي گردم و حتما باز مي گردم!
اين قولي است كه فرشته اي به خداوند مي دهد.
فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته بي بال تعجب كرد
او هر كه را كه مي ديد به ياد مي آورد زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود
اما نمي فهميد چرا اين فرشته ها براي پس گرفتن بال هايشان به بهشت برنمي گردند
روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزي را از ياد برد
و روزي رسيد كه فرشته ديگر چيزي از آن گذشته دور وزيبا به ياد نمي آورد
نه بالش را و نه قولش را!
فرشته فراموش كرد فرشته در زمين ماند
فرشته هرگز به بهشت برنگشت


اجازه خدا

سال های سال،درخت سیب اسم خدا را زمزمه میکرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ به دنیا آمد.سیب ها هر کدام یک کلمه بود.کلمه های خدا.مردم کلمه های خدا را میگرفتند و نمی دانستند که درخت،اسم خدا را منتشر میکند.درخت اما میدانست،خدا هم.
درخت،اسم خدا را به هرکس که میرسید می بخشید.آدم ها همه اسم خدا را دوست داشتند.بچه ها اما بیشتر.و وقتی که سیب می خوردند،خدا را مزه مزه میکردند و دهانشان بوی خدا میگرفت.

درخت سیب زیادی پیر شده بود.خسته بود.می خواست بمیرد؛اما اجازه خدا لازم بود.درخت رو به خدا کرد و گفت:" همه ی عمر اسم شیرینت را بخشیدم؛اسمی که طعم زندگی را یاد آدم ها میداد.حس میکنم ماموریتم دیگر تمام شده،بگذار زودتر به تو برسم." خدا گفت عزیز سبزم! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن.آخرین سیب ات، سهم کودکی است که دندانهایش هنوز جوانه نزده،این آخرین هدیه را هم ببخش.صبر کن تا لبخندش را ببینی."
و درخت سیب یک سال دیگر هم زنده ماند.برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک آخرین سیب را از شاخه چید،خدا لبخند زد و درخت،آرام در آغوش خدا جان داد

دسته ها :
جمعه بیست و هفتم 10 1392
X