دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11960
تعداد نوشته ها : 9
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

چشم خدا

دانه اي كه سپيدار بود دانه كوچك بود و كسي او را نمي ديد.سالهاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ي كوچك بود. دانه دلش مي خواست به چشم بيايد اما نمي دانست چگونه.گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشم ها مي گذشت.گاهي خودش را روي زمينه ي روشن برگ ها مي انداخت و گاهي فرياد ميزد و ميگفت :"من هستم،من اينجا هستم تماشايم كنيد." اما هيچكس جز پرنده هايي كه قصد خوردنش را داشتند يا حشره هايي كه به چشم آذوقه ي زمستان به او نگاه ميكردند،كسي به او توجه نميكرد.

دانه خسته بود از اين زندگي،از اين همه گم بودن و كوچكي خسته بود.يك روز رو به خدا كرد و گفت: "نه،اين رسمش نيست.من به چشم هيچكس نمي آيم.كاشكي كمي بزرگتر،كمي بزرگتر مرا مي آفريدي." خدا گفت:" اما عزيز كوچكم!تو بزرگي،بزرگتر از آنچه فكر كني.حيف كه هيچ وقت فرصت بزرگ شدن به خودت ندادي. رشد ماجرايي است كه تو از خودت دريغ كرده اي.راستي يادت باشد تا وقتي ميخواهي به چشم بيايي،ديده نمي شوي.خودت را از چشم ها پنهان كن تا ديده شوي."

 

دانه ي كوچك معني حرفهاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاك و خودش را پنهان كرد.رفت تا به حرف هاي خدا بيشتر فكر كند.سالها بعد دانه ي كوچك، سپيداري بلند و با شكوه بود كه هيچكس نمي توانست نديده اش بگيرد؛ سپيداري كه به چشم همه مي آمد.


دسته ها :
جمعه بیست و هفتم 10 1392
X